در مورد تقوا : چون کلمه تقوا یک سخن تکرار شونده است و فرهنگ تقوا در جامعه خیلی تکرار میشود، من اصرار دارم شما آن نکتهی حرف مرا دریابید، ولذا مقصود را درست توجه کنید! من گفتم تقوا را میتوانیم اینطور معنی کنیم که شما بفهمید. اما واژه گزینی برای ترجمه یک معنی دیگر است.
مفهوم تقوا
تقوا یعنی پرهیز با حرکت نه پرهیز با سکون، یک وقت هست شما در حال سکون پرهیز میکنید، یعنی برو در خانهات بنشین و کاری به کار چیزی نداشته باش و با رانندگی نکردن پرهیز کن به این که به کوه نخوری و از دره پرتاپ نشوی، پرهیز از کوهنوردی کردن، حرکت نکردن در خارزارها که خارهای مغیلان دامن شما را نگیرد، این جور پرهیز است و اسلام این را به شما توصیه نمیکند. بلکه میگوید در سینهی قضایا و واقعیتها با حوادث روبرو بشوید و در عین حال پرهیز کنید. مثل رانندهای که رانندگی میکند اما پرهیز هم میکند و این پرهیز همان است که گفته شد. مراقبت کردن و مواظب خود بودن، پس کلمهی پرهیز در اینجا یک کلمهای است درست، منتها چون پرهیزگاران در ترجمهی متقین زیاد تکرار شده و در ذهنها آن حساسیت لازم را به معنا برنمیانگیزد، من ترجیح دادم بگوئید پرهیزمندان البته پرهیزمندان را هم چون جا نیفتاده اصرار ندارم بگوئید، خود بنده آن سالهای قدیم تقوا را پروا گرفتن و پرواداشتن را معنا میکردم، اما بعد فکر کردم دیدم عبارت پرواکاران و پروامندان یک عبارت نامأنوسی است و هیچ مصطلح نیست، یعنی آن موسیقیی لغت باید بر گوش سنگینی نکند، باید زیبا به گوش برسد تا رایج شود و این یکی از رازهای واژه گزینی است.
بنابراین : شما معنای تقوا را بدانید: که تقوا یعنی: پرهیز در حال حرکت و مراقبت در حال حرکت، در میدانها حرکت بکنید، اما مواظب باشید! از اصطکاکها، از غلط رفتن راهها، از واردکردن ضایعهها بخود یا دیگران و از تخطّی کردن از حدودی که برای انسان معین کرده که انسان را به گمراهی میبرد، چون جاده بسیار خطرناک و طولانی و ظلمانی است.
این ظلمات دنیا را مشاهده میکنید که قدرت مادی گرچه گردوغباری امروز در دنیا برپا کرده؟ عربده میکشند و تصمیمگیری میکنند و چه بسیار انسانهایی که در این راهها گمراه میشوند. پس باید مواظب بود! چقدر انسان امروز در دنیا حقانیت راههای استکباری را در دلش قبول دارد؟ همین که میگویند افکار عمومی غرب اینگونه گفت همین تلاشی که میکنند تا افکار عمومی غرب را علیهیک مفهومی و یک حقیقتی برانگیزد این برای چیست؟ برای همین است که میخواهند باورها انسانها را جلب کنند که متأسفانه باور خیلی را جلی میکنند و این همان گمراهی پذیری راه حقیقت و راه زندگی است که اگر یک ذره هشیاری شان را از دست دادند گمراه خواهند شد، ولذا در این راه تقوا لازم است اگر کسی این تقوا را داشت، آن وقت قرآن او را هدایت کند، لکن اگر کسی این تقوا را نداشت و همچنان چشم بسته، بزن و برو و بیتوجه مستانه حرکت کند، آیا قرآن میتواند او را هدایت کند؟ ابداً ، هیچ سخن حقی این چنین آدمی را نمیتواند هدایت کند! کسی که گوش دل به هیچ چیز نمیدهد و هیچ حقیقتی را باور ندارد، وسرمست ودربست در اختیار شهوات خودش، یا شهوات دیگران دارد حرکت میکند. قران او را هدایت نخواهد کرد. بله قرآن یک ندایی هست، اما این ندا هیچوقت به گوش آنها حساس نمیآید. در قرآن یک تعبیری هست که میفرماید : اولئک ینادون من مکان بعید ( 44- فصلت ) و این اشاره به همین آدمهاست میگوید : آنها ندا داده میشوند از راهی دور. شما گاهی یک آهنگی را از راه دور میشنوید، مثلاً یک نفر خوشخوانی یک نغمه بسیار زیبایی را با زیر و بمهای بسیار رقیق و لطیفی دارد میخواند اما فرض کنید از فاصله یک کیلومتری، صدای او میآید لکن چه میگوید؟ اولاً معلوم نیست، چون لفظ شنیده نمیشود و فقط صدا شنیده میشود، بعد همین صدا هم که ظرافتهای درونش بکار رفته اصلا فهمیده نمیشود، مثل یک خطی که بر دیوار رسم شده و شما آنرا از دور میبینید یک خط است اما وقتی نزدیک میروید میبینید این خط مثلاً یک ظرافتهایی درونش به کار رفته که از دور نمیشود دید، ولذا این آدمها را قرآن میگوید مثل اینکه از دور صدایشان میزنند چیزی نمی شنوند پس باید هشیار بود تا هدایت شد. این مختصری از جلسهی گذشته و، هدی للمتقین بود.
نظرات شما: نظر
تفسیر قرآن مقام معظم رهبری: بیان خصوصیات متقین
الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوه و مما رزقناهم ینفقون ( 3- بقره ) : برای همین متقین شش خصوصیات بیان شده که این شش خصوصیات در یک انسان، در حقیقت عناصر تشکیل دهندهی تقواست و آن تقوای صحیح و عینی با این شش خصوصیت در حقیقت در انسان تأمین میشود البته فراموش نشود که من در جلسهی قبل گفتم : این تقوا در همهی مراحل به انسان کمک میکند، یعنی شما وقتی یک مایهای از تقوا داشته باشید از قرآن یک چیزی میفهمید و هدایت میشوید و این تقوا هرچه بیشتر بشود شما از قرآن بیشتر میفهمید یعنی حتی یک انسانی که در حد اعلای تقوا هست اگر باز تقوایش بیشتر شود به همان نسبت افزایش روحیه تقوا ممکن است باز چیزهای جدیدتر و ترفهتر و یک ظرافتهایی را از قرآن بفهمد و این فقط مربوط به اول کار نیست که بگوئیم اگر میخواهید از قرآن چیزی بفهمید باید با تقوا بشوید و بعد که تقوا یعنی همان هشیاری و دقت را بدست آورید دیگر برو در بطن قرآن، نخیر، درهمهی مراحل هرچه این تقوا بیشتر شد درک انسان بیشتر میشود، حالا این شش خصوصیت مقدماتی است برای اینکه یک سطح قابل قبولی از تقوا در انسان بوجود بیاید، یا بگوییم یک حداقل لازمی از تقوا در انسان بوجود میآید. اولین خصوصیت این است که : الذین یؤمنون بالغیب.
نظرات شما: نظر
تفسیر قرآن مقام معظم رهبری: اعتقاد مادیگرا پیرامون غیب عالم
یک تذکر کوتاهی پیرامون اعتقاد مادیگرا و غیب عالم عرض میکنم: و آن اینست که گفتیم اشتباه مادیگرا که به غیب عالم اعتقادی ندارند. در این است که، آنچه را باید بگوید نمیدانم نفی میکند نه اینکه دلیلی برای دوطرفش ندارد، بلکه دلیلی برای اثبات آن دارد. یعنی مثلاً مصداق اتم غیب عالم وجود خداست که غیبالغیوب است و بدیهی است که برای اثبات وجود خدا براهین آشکار و روشنی مثل آفتاب هست که اگر کسی، اصل وجود غیب را در نفس خودش قبول کرده باشد، خیلی راحت میتواند این استدلال را پیدا کند، تا چه برسد به اینکه دیگری پیدا کرده باشد و او نپذیرد.
بنابراین: نمیشود گفت طرفینش را نمیتواند اثبات یا نفی کند. بله اثبات میتواند بکند، اما نفی نمیتواند بکند، لذا اگر بپرسند شما به چه دلیلی میگوئید خدا نیست؟ هیچ دلیلی ندارد و جوابش لاادری، یعنی نمیدانم است. او با ابزار و آلات و وسایل کشف مادی، یعنی همین آزمایشگاه و چاقوی جراحی و میکروسکوپ و تلسکوپ و با این وسائل در دایرهی محدود ماده نتوانسته است خدا را بشناسد و چیزی پیدا کند که به او بشود گفت خدا، ولذا نمیتواند بگوید خدا وجود ندارد، بلکه میتواند بگوید من نمیدانم و این هم میشود شک. این آتیتیسم (بیخدائی) کشورهای مارکسیستی که حتی شوروی موزهای بنام آتیتیسم داشت، میخواست از طریق موزه نفی خدا را ثابت کند! که خیلی حرف بیمنطق و بیاستدلالی است.
شما نهایت چیزی را که میتوانید بگوئید این است که در وجود خدا شک داشته باشید و بگوئید برهان وجود خدا برای من خدا را ثابت نکرده: و همانطور که قرآن میگوید: انهم الایظنون و انهم الایخرصون اینها فقط شک دارند و نمیتوانند در نفی خدا ادعای علم بکنند که این را گفتیم و در مورد انفاق هم که گفتیم اثر یقینی و اثر مشکوک، نباید ما آن اثر مشکوک را کم جلوه بدهیم. همهی این خیریههای دنیا و همهی این کارهایی که مردم پول انفاق میکنند و حجمش هم حجم عظیمی است، وصیت میکنند، ارث میگذارند برای فقرا، که در همهی دنیا معمول است و از مسلمان و مسیحی و سایر ادیان حجم عظیمی برای انفاق انجام میدهند همهی اینها بخاطر آن اثری است که ما میگوئیم مشکوک است و این اثر را نباید دستکم گرفت، منتها ما بالاتر از این، میخواهیم بگوئیم علاوه بر این اثر مشکوکی که شما حالا بالاخره پول را داخل صندوق میریزی، خوت که نمیبینی به جایش رسیده یا نه، یا اگر به دست فقیر میدهی نمیدانی در رفع نیاز واقعیاش مصرف کرد یا نه که تو را خوشحال یا متأثر کرده باشد. اما در قبال این: یک اثری بالاتر و قطعیتر و فوریتر وجود دارد، و آن، اثری است که در نفس تو میگذرد، یعنی دل میکنی از این چیزی که داری آن را انفاق میکنی، و این گذشتن یک سود بزرگی است که به تو میرسد جیبت خالی میشود، اما چیزی بر وجود تو افزوده میشودکه آن چیز، گذشت است و قدرت بر گذشت یک چیز عظیمی است که همه کس این قدرت را ندارند و بعضی هم کمی از آن را دارند. این کسانی که قدرت در آنها به حدی میرسد که جان خودشان را حاضرند در راه خدا قربانی کنند، یعنی شهداء، اینها پرواز میکنند. یک جوان شانزده هفده سالهی مجاهد فیسبیلالله در آن سالهای استثنائی جنگ واقعاً یک برقی بود که در تاریخ زد و تمام شد و آن آثار عظیمی داشت. یک جوان مینشست یک وصیت مینوشت که وقتی من این وصیتنامهها را میدیدم مثل اینکه یک عارف بزرگ آنرا نوشته، گاهی که ما این کتابها و این نوشتههای بزرگ عرفا را نگاه میکردیم رنگ و بوی سخن این شهداء رنگ و بوی سخن آن عرفای واصل را داشت، در حالی که من یقین دارم اینها اسم آن کتابها را هم نشنیدهاند و آن مطالب را از زبان هیچکس نشنیدند، بلکه جوشش درون خود اوست و شکوفایی آن گل وجود بنیآدم و آن حقیقت انسانیت است که با ایثار تحقق پیدا میکند.
من وقتی به این خاطرات نگاه میکردم، میدیدم از روزی که مثلاً از تهران رفته و شروع به نوشتن خاطرات کرده، اول یک آدم عادی است، منتها احساسات او را کشیده به طرف جبهه و از خاطرهاش میشود فهمید 10، 20 روز به شب عملیات مانده ناگهان عوض شده و اصلاً در لحن کلام، و نوشتن یک نوری و یک طپشی وجود دارد که این همان ایثار است.یعنی خودش را آماده کرده ودارد میرودجلو ومیدرخشد. بهمین اندازه هم شما آن پولی را که از جیب خودتان در میآورید،یا آن لباس وتنپوش خودتان را به یکی میدهید،و به هر حال آن چیزی که متعلق به شماست و آن تعلق و پیوندرا از خودتان میبرید اثر فوقالعادهای دارد.و اما آیه بعد:والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک ترجمهاش را قبلاً گفتیم: و آنان که به هر آنچه بر تو فرو فرستاده شدهاست ایمان میآورند و به هر آنچه پیش از تو.
نظرات شما: نظر
تفسیر قرآن مقام معظم رهبری: انفاق در راه خدا و فایده آن
ومما رزقناهم ینفقون: و از آنچه که ما روزی آنها کردهایم انفاق میکنند. حالا آیا این انفاق همان زکاتی است که در کتابهای فقهی گفته شده به 9 چیز تعلق میگیرد و در غیر آن 9 چیز زکوه نیست؟ نه این آن نیست. البته ممکن است در مورد زکوة هم ما نظرات فقهیی دیگری را هم سراغ داشته باشیم. و بشناسیم که دایره زکوه را بسی وسیعتر گرفته باشند و از آنچه که در این 9 چیز وجود دارد و ممکن است وجود داشته باشد اما به هر حال این آن انفاق نیست و فراتر از آن است.
انفاق کردن یعنی خرجکردن از مال، و بدیهی است که مراد از این خزجکردن، آن خرجی نیست که انسان برای خودش میکند، چون خرج کردن برای خود را هر انسانی میکند و بیتقواها بیشترش را برای خورد و خوراک و لذت و شهوترانی خودشان خرج میکنند. پس مقصود آن نیست، بلکه مقصود انفاق در راه خداست. یعنی در راه هدفهای والا و در راه آرمانهای الهی خرجکردن بسیار مهم است! و این انفاق دارای دو فایده است: یک فایده، فایده نقد و تخلف ناپذیر و همگانی، و ان عبارت است از فایدهای که به انفاق کننده میرسد. و فایده دوم: فایده متحمل و نهچندان همگانی که به انفاق شنونده میرسد. درست عکس آن چیزی که در تصور عمومی وجود دارد. همه خیال میکنند ما که انفاق میکنیم و خرج میکنیم به انفاق شونده، یعنی به آن کسی که پول میدهیم فایده میرسد، در حالی که اینطور نیست، یعنی قبل از آنکه به او فایده برسد اولین فایده به ما که انفاق میکنیم رسیده است. من یک وقتی در گذشته پیرامون بحث انفاق و زکوة میگفتم: شما که دست در جیب کردی و این پول را درآوردی تا رساندی دست گیرنده فایده بردی و واقعیت همین است. چرا؟ چون اصل قضیه دلکندن از آن چیزی است که شما آن را متعلق به خودتان میدانید و این کار بزرگ است، که در آیهی شریفه قرآن میفرماید: ومن یوق شح نفسه فاولئک همالمفلحون ( 9- حشر) کسی که نگاه داشته شود از شح او رستگار است و مشکل دنیای امروز همین است. مشکل بزرگ دنیای گذشته در تاریخ همین بوده. مشکل بزرگ دنیا از زرمندان است و زرمندان هم بسیاری از اوقات از زر، زور خودشان را به دست آورند و بسیاری از اوقات بخاطر زر دنبال زور رفتند. امروز کسی که در دنیا به قدرت میرسد و زمام امور یک کشوری را بدست میآورد، اولین کاری که میکند، روال زندگیاش را روال زندگی یک رئیس جمهور قرار میدهد: زندگی کردن، خوردن، چریدن
با انواع و اقسام چریدنیهائی که برای انسان مطلوب است و شهوترانیها، چون به قدرت رسیده است! به یک رئیس جمهور مگر میشود گفت اینجور نچر، اینجور نخور، اینجور اسراف نکن؟ خواهد گفت پس من برای چه به اینجا رسیدم؟ و حقیقتاً اگر از او سئوال کنی این پاسخ را میدهد! آنجا که شما یک رئیسی را در یک کشوری ببینید که خیلی اهل اسراف نباشد استثنائی است، البته این را داشتیم، نه اینکه بگویم نداشتیم، اما خیلی استثنایی، حتی آن خوب خوبهاشان. بنده در این چند سال گذشته به بعضیها برخورد کردم از رؤسای جمهور که جزو متفکرین و ایدهدارها بودند، یعنی فقط این نبود که یک نظامیئی آمده باشد و قدرت را بدست گرفته باشد برای شهوترانی، از این قبیل نبود، برخیشان ایده داشتند، لکن همانجا را هم من دیدم آنچنان مواظب خوشگذرانی خودشان هستند مثل یک حیوان ( که در روایت دارد: همها علفها ) بسیاری از اینها همتشان همان علفشان بود. اصلاً زندگی که در آن لذت بودن نباشد برای آنها معنی ندارد، کما اینکه شما میبینید امروز سرمایههای انباشته در دنیا چه میکند؟ و امروز ثروتمندان بزرگ عالم چه آتش به دنیا زدند؟ چقدر انسان را محروم نگهداشتند؟ و این بر اثر ( شح نفس ) هرچه بیشتر به چنگ آوردن و هرچه کمتر خرج کردن است!! ولذا این اقدام بزرگ و تمرین بزرگی است برای انسان، که انسان آنچه را از جیب خودش بهچنگ آورده رها کند. پس اولین فایدهای که بر انفاق مترتب است، آن فایدهای است که به انفاق کننده میرسد و فایدهی دوم آن فایدهی است که به انفاق شونده میرسد. لکن این فایده دوم مشکوک است و همیشه چنین فایدهای مترتب نمیشود. گاهی شما انفاق میکنید در جای خودش نیست. انفاق میکنید اما شرایط دیگر برای خوشبخت شدن آن شخص یا آن جمع وجود ندارد، یعنی پول به دستشان رسیده، اما نتوانستهاند استفاده کنند. شرایط دیگر نبوده پس وقتی شما انفاق میکنید نمیتوانید یقین داشته باشید که به آن فایدهی دوم که رسیدن به پر کردن خلاء است حتماً رسیدهاید، البته این شک نباید موجب شود تا انسان انفاق نکند بلکه باید انفاق بکند ولو مشکوک باشد که در طرف مقابل به نتیجه برسد یا نه. اما آنچه که هرگز تخلف نمیشود آن فایدهای است که به انفاق کننده میرسد. پس تقوای مطلوب قرآن یعنی آن حداقل لازم برای متقی بودن این است: وممارزقناهم ینفقون این انفاق چیز بسیار خوبی است! در هر حدی که هستید عادت کنید، به انفاق کردن، البته انفاق فقط انفاق پول نیست، انفاق علم هم انفاق است، همان وقتی که بیکار هستید و میتوانید کمک کنید به بیسوادی و نادانی، دانشتان را انفاق کنید و همین انفاق هم اتفاقاً اول فایدهاش به خودتان میرسد. یعنی پیش از اینکه دیگری از علم شما استفاده کند وقتی آن علم را تکرار میکنید استفادهاش به خود شما میرسد، یا انفاق وجاهت،وجاهت اجتماعی و آبروتان را انفاق کنید! یکجایی ممکن است آبروی شما بهدرد یک مسلمانی بخورد یا بهدرد یک مجموعهی مسلمانانی بخورد آنرا انفاق کنید و انفاقات گوناگون، تا برسیم به بقیه نشانههای متقین.
نظرات شما: نظر
چرا حضرت موسى(علیه السلام)هنگام همراهى با حضرت خضر،
خلف وعده مى کردند و به کارهاى ایشان اعتراض مى کردند؟
از آن جا که حضرت موسى از یک سو پیامبر بزرگ الهى بود و پیامبر باید حافظ جان و مال مردم باشد و امر به معروف و نهى از منکر کند، (ضمن این که معلوم نیست، تعهد داده باشد که حتى نسبت به اعمال به ظاهر خلاف شرع و منکر، مانند: کشتن کودک و... سکوت کند) و از سوى دیگر، وجدان انسانى او اجازه نمى داد در برابر چنین کار خلافى سکوت اختیار کند، در برابر کارهاى حضرت خضر، زبان به اعتراض مى گشود، امّا بعد از آگاهى از باطن کارهاى حضرت خضر قانع شد و زبان به اعتراض نگشود.
نظرات شما: نظر
آیا برخورد تند حضرت موسى با هارون ـ که قرآن نقل مى کند ـ با مقام عصمت او سازگار است؟
قرآن کریم در ضمن نقل داستان زندگانى حضرت موسى، مى فرماید: هنگامى که موسى در حال خشم و اندوه به سوى قوم خود بازگشت گفت: پس از من بد جانشینانى براى من بودید، آیا در امر پروردگارتان عجله کردید؟ سپس موسى الواح را بر زمین افکند و سر برادرش را گرفت و به سوى خود کشید. هارون گفت: فرزند مادرم، این قوم مرا ضعیف یافتند و نزدیک بود مرا به قتل برسانند. پس کارى نکن که دشمنان مرا شماتت کنند و مرا در شمار ستم کاران قرار مده.
براى روشن شدن پاسخ چند نکته شایان توجه است:
1. هنگامى که موسى به میقات مى رفت، هارون را جانشین خود قرار داد و به او سفارش کرد که میان قوم اصلاح کند و از مفسدان نباشد.
2. هارون به طور کامل به سفارش موسى عمل کرد و هنگامى که بنى اسرائیل خواستند گوساله طلایى را بپرستند به آنان گفت: شما با این گوساله در بوته آزمایش قرار گرفته اید. مرا پیروى و اطاعت کنید، نه سامرى را.
3. هارون تا آن جا که مى توانست به وظیفه اش عمل کرد و از ترس این که میان بنى اسرائیل تفرقه ایجاد شود به شدت عمل روى نیاورد.
4. موسى در میقات از طریق وحى الهى از انحراف بنى اسرائیل آگاه شد.
5. موسى هنگامى که در میقات از انحراف بنى اسرائیل آگاه شد، سخت اندوهگین شد و زحمات چندین ساله اش را در آستانه نابودى دید. هنگامى که میان قومش آمد، با دیدن گوساله و گوساله پرستان، آتش خشمش بیشتر شعله ور گشت و به قوم خود گفت: چه بد جانشینانى در غیاب من بودید. آیا در فرمان پروردگار شتاب کردید؟ آیا پروردگار شما وعده نیکى به شما نداد، آیا عهد او طولانى شد؟
6. موسى خشم و ناراحتى درونى خود را به دو صورت نمایش داد: یکى این که الواح تورات را به دور افکند; دیگر به گمان این که هارون در برابر این کار ناشایست، واکنش کافى نشان نداده، به او گفت: چه باعث شد وقتى دیدى آنان گمراه شدند از من پیروى نکردى؟ آیا با فرمان من مخالفت نمودى؟ این هنگام بود که سر برادرش را گرفت و به سوى خود کشاند.
شکى نیست که عمل بنى اسرائیل از نظر زشتى و وقاحت از حد و اندازه خارج بود، هر چند آنان به عمق زشتى کارشان پى نمى بردند، پیامبر خدا مى فهمید که چه حادثه بس خطرناکى رخ داده است، که اگر واکنش تند از خود نشان ندهد، چه بسا ممکن است بنى اسرائیل به این آسانى از کردار زشت شان دست برندارند و اگر هم دست برداشته، به توحید باز گردند، باز اثر سوء آن در اعماق ذهنشان باقى بماند. بنابراین عصبانیت و خشم موسى نه براى خود و منافع شخصى که براى خدا و انحراف بنى اسرائیل بود. اگر با آن انحراف برخورد تند نمى کرد، گوساله پرستان بیدار نمى شدند. خشم موسى یک ضربه روحى روانى بود که اثر تربیتى فوق العاده اى داشت.
برخورد تند موسى با هارون براى این بود که تصور مى کرد هارون به سفارش هاى او عمل نکرده است. البته پس از آن که هارون اوضاع و شرایط خود را در غیاب وى به او مى گوید، موسى او را معذور مى دارد و از خداوند براى خودش و او درخواست آمرزش مى کند. این طلب مغفرت نه به سبب ارتکاب گناه بود، بلکه نشانه توجه آنان به عظمت مسئولیت شان در برابر خدا بود.
البته شاید این کار موسى و واکنش نسبت به رفتار بنى اسرائیل و برخورد با هارون، نه از سر بى اطلاعى از عمل کرد هارون بوده، بلکه مى خواسته شدت زشتى کار بنى اسرائیل را به آنان نشان دهد.
نظرات شما: نظر
آیاحضرت موسى نمى دانست که خداوند را با چشم نمى شود دید؟ پس درخواست دیدن خداوند براى چه بود؟ دیگر این که پیامبر مگر نباید معصوم باشد؟ پس گناه موسى چه بود که
عرض کرد توبه کردم؟
ادراک بر چند نوع است:
1. ادراک از طریق حس که مدرک هم باید محسوس باشد;
2. ادراک از طریق برهان و استدلال منطقى;
3. ادراک از طریق وجدان و شهود قلبى که بدون واسطه حس یا برهان، به واقعیت شىء دست پیدا مى کند یا آن را مشاهده مى کند; مانند ادراک خود و قواى خودمان به وسیله خودمان که به علم نفس به ذات خود و به قواى ذات خود و نیز علم انسان به ذات خود و به قواى باطنى و اوصاف ذاتیه خود تعبیر مى شود که در این ادراک سوم، هیچ چیز واسطه و دخیل نیست.
در میان راه هاى مذکور، کدام یک از آنها مى تواند درخواست حضرت موسى باشد؟ راه اوّل قطعاً نیست; گرچه بعضى از مفسران این طریق را براى درخواست آن حضرت انتخاب کرده اند، لکن گفته اند: موسى از زبان قومش این را درخواست کرده (درخواست رؤیت خدا با چشم) که البته این قول با نسبتى که حضرت به قومش داده که آنها را سفها دانسته ـ بدان جهت است که آنها از موسى خواستند تا خدا را با چشم رؤیت کنند ـ نمى سازد; (اَتُهلِکُنا بِما فَعَلَ السُّفَهاءُ مِنّا) زیرا ممکن نیست که حضرت موسى مرتکب درخواستى شود که آن را از طرف قوم خود سفیهانه مى داند.
طریق دوم هم نمى تواند خواسته حضرت موسى باشد، زیرا آن طریق باید از راه درس و بحث و استدلال به دست آید، نه از راه رؤیت که آن هم قطعاً حاصل بوده است.
طریق سوم، ـ بىواسطه خدا را مشاهده کردن ـ گرچه نوعى از آن در این عالم براى انبیا و امامان(علیهم السلام)بندگان خالص امکان دارد، امّا به نحو کامل تر آن که کمال علم ضرورى به خدا باشد ـ که حتى کوچک ترین حجابى مانع نشود ـ مى تواند درباره خداوند متعال خواسته حضرت موسى باشد، زیرا آن حضرت گرچه خدا را کاملا شناخته بود، تا جایى که با او سخن مى گفت و از برگزیدگان براى رسالت الهى محسوب مى شد، در عین حال، آن حضرت آرزو کرد که معرفتش به حق تعالى بیش از گذشته شده و رؤیت قلبى و شهود باطنى اش به کامل ترین شهود حق و علمش به حق، به کمال علم ضرورى به حق تبدیل شود که خطاب رسید: ]حتى براى تو نیز[ چنین چیزى در این عالم با وجود بقاى وجود طبیعت میسّر نیست; که بدن و قواى طبیعى همراه آن، حجاب چنین مرتبه اى از علم و شهود و وجدان اتمّ و اکمل هستند. به همین جهت، خداوند فرمود: «نظیرش را به کوه نشان مى دهم که با آن صلابت و استحکامى که کوه داشت، با یک تجلى الهى مندک و متلاشى شد و طاقت تجلى حق را نداشت.» در ضمن به حضرت موسى فهماند که این مرتبه از رؤیت و مشاهده و لقاى الهى، فقط در عالم آخرت میسر است; همان طورى که در آیات دیگر قرآن به آن اشاره شده است; (اِلى رَبِّها ناظِرَه) (اِنَّکَ کادِحٌ اِلى رَبِّکَ کَدحـًا فَمُلـقیه ) زیرا انقطاع تام به خداى متعال حاصل نمى شود، مگر با قطع رابطه از هر چیزى حتى از بدن و توابع آن.
درباره توبه حضرت موسى خاطرنشان مى سازیم که توبه به معناى بازگشت به جاى اول است. در غیر معصوم، توبه از گناه است، ولى در معصوم، چون گناه ندارد، قهراً از ترک اولى یا از کار غیر متوقّع است; همانند توبه حضرت آدم یا حضرت داود و... که در قرآن ذکر شده است. در این جا، حضرت موسى توقّع داشت که خدا را در همین عالم طبیعت و با وجود طبیعى خودش که زنده باشد، به نحو شهود اکمل و اتمّ رؤیت و شهود کند که خطاب آمد: لقاى الهى و رؤیت قلبى و شهود اکمل، در آخرت میسر است که با فناى بدن محقق مى شود، در نتیجه گناهى نبوده تا با عصمت منافات داشته باشد; البته براى انسان کامل ـ پیامبر اسلام و امیرمؤمنان(علیهما السلام) ـ در همین دنیا نیز رؤیت قلبى حاصل است، زیرا آنان قادرند با صرف نظر از وجود طبیعى به چنین ادراکى برسند و موسى(علیه السلام) چنین مقامى را تقاضا کرد.
نظرات شما: نظر